شاعر : اسماعیل شبرنگ نوع شعر : مدح وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : ترکیب بند
وقتی نظربه حـاجت بسیار می کنیم تکیه به لطف حضرت دلدار میکنیم
تا که به دادمــان برسـد نسخۀ طبیب خود را دوباره خسته و بیمارمیکنیم
ویرانه ایم و با دمـش آبــاد میشویم وقتی یقین به قدرت معـمار می کنیم
او آمـده به جــود و کــرم آبــرو دهد مثل همه به رحمتش اقـرار می کنیم
مــاه خــدا به نیــمه رسیـد و دم اذان با ذکر سبـز یا حسن افـطار میکنیم
در این شب خجسته که بابا شده علی
عیـدی ما رسیــده ز دست خود علی
دریــای الـتـفـات شما مــوج میزنـد رو به ســواحـل دل ما مــوج میـزند
در بین ربـنــای سحــرهایعــاشـقی بی وقفه " التماس دعا " موج میزند
نام تو را که می برم احساس میـکنم لحظه به لحظه عطرخدا موج میزند هرجا که میروم به تو برمیخورم...حسن اصلاً حضور توهمه جا موج میزند
حتماً برای دیدن فیض کرامت است.. اینجا اگر که خیل گـدا مــوج میزند
دیگر نمیشود به غم و غصه دل اسیر
دست مرا بگیری اگر... ایها المُجـیر
خورشید بی کــرانـۀ صبح ازل تویی یکّه سوار عرصۀ عـلم و عمل تویی درلحظۀ سرودنِ از"عین" و" شین" و" قاف" واژه به واژه بانی شعر وغزل تویی
لب واکن و به تلخی دوران امان نده حــالا که التــمـاس لبان عـســل تویی
ازبس کریمی و به همه لطف میکنی آقا میــان اهـل کــرم، بی بــدل تویی
هستی همیشه درهمه جا یار مرتضی پرچم به دست جبهۀ سرخ جمل تویی
ذکــر لبــان تو همه دم نــام فــاطــمه
هستی بزرگ و سید اولاد فــاطــمــه
خاک مدینه مقبــره ی جـســم پرپرت جانم فــدای خاک مــزار مــطـهــرّت
خواهــد نشانمـان بدهد غــربت تو را خــاکی اگر شده پـر و بـال کبــوترت
ما جان نثار غربت عـظـمـای زینـبیم دشمن کجا و مـرقد زیبای خــواهرت لطف تو دست خالی ما را گرفته است شد التماس و حــاجت قـلبیّ نــوکـرت
از کنـج آستــان بـقـیــع خودت، شبی مــا را بـبــر به کــربـبـلای بــرادرت
آقا بـیــا و دیــده ی مـا را جــلا بــده
امشب به ما مــجــوّزکــربــبــلا بـده
بستم دخیل، حـاجت خود را هنوزهم بر دامـن کــرامت تو شــاه بــا کــرم
در هر امامزاده فقط گـریــه می کـنم با یاد قبــر خــاکی تو، ماه بی حــرم
مانده به روی شانۀ زخــمـیّ صبر تو سنگینی کمــرشکن کــوه رنج وغــم
دستی رسید و غنچۀ عمر توچیده شد وقتی که مانده بودبه گلخانه یک قدم
لرزید آسمان و زمین لحظه ای که تو دربین کوچه داد زدی: " وای مادرم"
زلف سیاه رنگ توشد،یک شبه سپید
در بین کوچه های مــدینه شدی شهید